رهایی

رهایی

اشعار و نوشته‌های رها فلاحی
رهایی

رهایی

اشعار و نوشته‌های رها فلاحی

فریبرز لرستانی

فریبرز لرستانی

استاد "فریبرز لرستانی" شاعر و نویسنده‌ی ایرانی، متخلص به "آشنا"، زاده‌ی سال ١٣۴٧ خورشیدی، در کرمانشاه است.
  

◇ کتاب‌شناسی:
بزک سر به هوا - وقتى خیلى کوچولو بودم - گربه‌ى عجیب - قشنگ‌تر از شعر - موش دم‌بریده - مادر پروانه‌ها - داستانک‌های شنبه تا پنجشنبه (مجموعه‌ی چند جلدی) - اسبی که نمی‌خوابید و چهار قصه‌ی دیگر - دیوار ترسو و چهار قصه‌ی دیگر - قصه چهار تا خط - جاروی قلقلکی و چهار قصه‌ی دیگر - درخت صد تا سیبی و چهار قصه‌ی دیگر - قابلمه راستگو و چهار قصه‌ی دیگر - لالایی‌های شبانه (مجموعه‌ی چند جلدی) - پری کوچولو - مثل فرشته‌ها - بادکنک خرگوشی - گنجشک و سیب شیرین و...

 ◇ نمونه‌ی شعر:
(۱)
عروسکم لاک‌لاکی جونه
دوس داره هی نازش کنم
پیشم می‌مونه

حتا شبا
یواش میاد تو رختخوابم
میگه: می‌خوام لالا کنم
پیشت بخوابم.

(۲)
از آسمون می‌باره
برفای دونه دونه
کلاغ دم سیاهم
آواز داره می‌خونه

میگه چه خوبه این برف
رو پشت‌بوم بمونه
دلم می‌خواد جای پام
رو این برفا بمونه

(۳)
تاپ تاپ خمیر
دستمو بگیر
بریم به کجا؟
خونه‌ی خاله
اون که همیشه
شاد و خوش‌حاله
اون مهربونه
شیرین زبونه
شعرای قشنگ
برام می‌خونه

(۴)
شمع و گل و پروانه
بابا آمد به خانه
پر می‌زنم با شادی
او می‌خواند ترانه

توی ترانه‌ی او
نازم، پروانه هستم
پروانه‌ای که حالا
روی پایش نشستم.

(۵)
کلاغ‌های شلوغ
شعرها برایتان سروده‌ام
در این کنج
برای تنهایی‌ام
قار قار می‌کنید؟

◇ نمونه‌ی داستان:
(۱)
دوست مادرم می‌خواهد عروسی کند. او یک حلقه‌ی قشنگ به انگشتش دارد، که با خوشحالی ان را به مادرم نشان می‌دهد.
مادرم به او لبخند زد و با مهربانی گفت: "مبارکه."
و بعد رفت که برای دوستش میوه بیاورد.
دوست مادرم اول حلقه‌اش را نگاه کرد. بعد هم مرا نگاه کرد.
من هول شدم و گفتم: "مبارکه."
او گفت: "ممنونم، عزیزم!"
بعد دوباره با خوشحالی به حلقه‌اش نگاه کرد.
آخر حلقه‌اش خیلی قشنگ و مبارک بود.

(۲)
گربه‌ام روی پشت‌بام دراز کشیده و خوابیده است. اما بعضی وقت‌ها کمی سبیلش بالا می‌رود و لبخند می‌زند!.
من فکر می‌کنم او توی خواب یک جوجه شکار کرده است. من اصلأ دوست ندارم گربه‌ام جوجه شکار کند. اما اگر توی خواب باشد، عیبی ندارد.
من کنار پنجره می‌روم و برایش جیک‌جیک می‌کنم.
این بار سبیلش بیشتر بالا می‌رود و لبخندش بیشتر می‌شود.

(۳)
یک روز دندان مصنوعی پدربزرگم گم شد.
مادر، گربه‌ی مرا دعوا کرد و گفت: "گربه دندان مصنوعی را به‌جای گوشت برده است!."
گربه قهر کرد و من گریه کردم.
وقتی پدربزرگ می‌خواست به من پول بدهد، دندان مصنوعی‌اش را توی جیبش پیدا کرد.
پدربزرگ دندان مصنوعی‌اش را پیدا کرد، ولی من هنوز گربه‌ام را ندیده‌ام!.

گردآوری و نگارش:
#رها_فلاحی

┄┅═✧❁

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد