افسانه شعباننژاد
خانم "افسانه شعباننژاد"، شاعر، روزنانهنگار و نویسنده کودک و نوجوان، زادهی یک اردیبهشت ماه ۱۳۴۲ خورشیدی، در شهداد کرمان است.
او در سال ۱۳۶۲ ازدواج کرد و پس از آن به تهران نقل مکان کرد.
او پس از اخذ دیپلم تجربی، وارد دانشگاه شد و موفق شد تا مدارک کارشناسی ارشد خود را در رشتهی زبان و ادبیات فارسی از دانشگاه تربیت معلم و لیسانسش را در زمینهی ادبیات نمایشی از دانشکده هنر و معماری دانشگاه آزاد اخذ کند. کمی بعد توانست مدرک درجه یک هنری در رشته ادبیات داستانی و شعر (که به دکترای هنر مشهور است) از طرف وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی به دست آورد.
وی فعالیتهایش را از سال ۱۳۶۰ خورشیدی، در سن ۱۸ سالگی و با یکی از نشریات امور تربیتی آغاز کرد. کمی بعد سردبیر برنامه خردسالان در رادیو شد و سردبیری مجلات رشد نوآموز و رشد دانشآموز را عهدهدار شد. او توانست در شورای شعر کیهان بچهها نیز عضویت کسب کند. او هماکنون مسئول شورای شعر انتشارات کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان است.
او سمتهای چون عضویت در موسسه International Biographical Center و حضور در جشنوارههایی به عنوان داور از جمله جشنواره بینالمللی شعر فجر، جشنواره بینالمللی پویا نمایی، جشنواره بینالمللی رضوی، جشنواره کتاب سال وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی، جشنواره کتاب انجمن قلم، جشنواره بینالمللی مطبوعات، جشنواره کتاب کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان، جشنواره ادبی هنری شاهچراغ، جشنواره کتاب برتر، جشنواره فیلم نامه نویسی کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان، جشنواره رشد و جشنواره شعر روشنا را در کارنامه دارد.
◇ کتابشناسی:
از وی بیش از ۴۰۰ عنوان اثر در حوزهی شعر و ادبیات کودک و نوجوان منتشر شده است و برخی از آنها برندهی جایزههای بینالمللی و داخلی شدند.
ایشان نخستین مجموعه داستانش برای نوجوانان را با نام «نه من نمیترسم» در سن ۱۸ سالگی نوشت و در یکی از مجلات آموزش و پرورش به چاپ رساند.
از دیگر آثار او میتوان به جم جمک برگ خزون، دس و دس و دس، نخود و عدس، دس دسی بابا می آد، دس دسی بارون می آد، دس دسی گرگه می آد، قورو قورو قور، قارو قارو قار، گل زری، کاکل زری، گرگم و گله میبرم، هاجستم و واجستم، کلاغه کجاست؟ روی درخت!، لالا، لالا، گل شب بو، ماه تی تی، کلاه تی تی، نی نی داره دست می زنه، نی نی بشین، نی نی پاشو، نی نی رو غلغلکمی دیم اشاره کرد. دیگر آثار او در حوزه شعر و ادبیات کودک عبارتند از ابر اومد، باد اومد، عمه قزی، آرنگ آرنگ، بگو چه رنگ؟، بادبادک و کلاغه، آفتاب مهتاب چه رنگه، گنجشک و سبز و قرمز، یک آسمون، دو آسمون، لی لی لی لی حوضک، من و عروسک، لی لی لی لی حوضک، دستکش کوچک، کی بود؟ چی بود؟، تاتی، تی تی، دار دار خبر دار، این یکی… اون یکی…، چی بود؟ چی بود؟ کدو بود، غاز غازی جون پس چی می خواد؟، ما می تونیم، ما می تونیم، گنجشک پر، کلاغ پر، اتلک تی تتلک، یک جوجهٔ غاز، پاییز، تابستان، زمستان، شنگول و منگول، آی زنگوله، آی زنگوله، وی کتابهایی را نیز در حوزه داستانی و ترانه نگاشتهاست که به صورت مجموعهای منتشر شدهاست. از میان آنها میتوان به بازی بازی بازی (از مجموعه ترانههای خانه)، شعر دعا (از مجموعه ترانههای خانه)، ترانههای مامان (از مجموعه ترانههای خانه)، بهار (از مجموعه کی آمد؟ کی در زد؟)، ترانههای خواب و خیال (از مجموعه ترانههای خانه)، عروسیه عروسی (از مجموعه ترانههای خانه)، از آسمون تا اینجا (از مجموعه ترانههای خانه)، دو جوجه اردک (از مجموعه کتاب کوچک از غاز و اردک)، ما خوشحالیم، تو هم بیا! (از مجموعه کتاب کوچک از غاز و اردک)، درخت ما عروس شده (از مجموعه کتاب کوچک از غاز و اردک) و... اشاره کرد.
◇ نمونهی شعر:
(۱)
پدربزرگو دوست دارم
اون منو خیلی دوست داره
پدربزرگ مهربون
تو باغچهها گل میکاره
سوار فرغونش میشم
زود منو همراش میبره
چه خوش حالم که اون منو
باز پیش گلهاش میبره
تو راه یه خاله قورقوری
جست میزنه کنار ما
قور قور و قور قور میخونه
کار نداره به کار ما
باغ پدر بزرگ پر از
گلهای رنگی رنگیه
این طرف و اون طرفش
تمشک و توتفرنگیه
زمین رو سوراخ میکنه
بیلچهای که مال منه
با خوشحالی میرم جلو
موقع دونه کاشتنه
دلم میخواد حرف بزنم
پدربزرگ گوش بکنه
بخندیم و خستگی رو
زودی فراموش بکنه
وقتی به خونه میرسیم
با همدیگه شام میخوریم
غذاهای خوشمزه رو
هام هام و هام هام میخوریم
پدربزرگ یواشکی
میگه: بشین رو پای من
باید بخوابی کوچولو
با لالایی لالای من.
(۲)
ماهیه روی حوض ما
پایین میره، میآد بالا
باز روی آب تاب میخوره
یواشکی آب میخوره
با دو تا چشم پولکی
سر میکشه یواشکی
دلش میخواد
اردکه دعواش نکنه
کلاغه پیداش نکنه
(۳)
سوزن و نخ دوتایی
یه پارچه پیدا کردن
پارچه رو با هم دیگه
دامنی زیبا کردن
دامنو زودی بردن
برای خاله موشه
تا موقع عروسی
دامنشو بپوشه
(۴)
لالا لالا باد لالا باد
لالا بادبادک شاد
لالا آب لالا آب
لالا آفتاب و مهتاب
لالا نور لالا نور
لالا وز وز زنبور
لالا گل لالا باغچه
لالا مامان و بچه
(۵)
خروسه کجاست؟
رو پرچین
چی داره؟
تاج چین چین
بالش رو هی تکون میده
به این و اون نشون میده
میگه که خوش به حال من
رنگین کمونه بال من
هم قوی، هم قشنگم
هیچ کس نیاد به جنگم
بعد چی میشه؟
میخونه تا خسته میشه
وقتی میآد به لونه
نمونده آب و دونه
(۶)
شبی آمد سراغم
چه دردی! درد دندان
نخوابیدیم تا صبح
من و بیچاره مامان
نگاهم اول صبح
به یک آیینه افتاد
لپ سمت چپم بود
شبیه توپ پر باد
پدرجانم به من گفت
چرا پف کردهای تو؟
مگر با نیش زنبور
تصادف کردهای تو؟
(۷)
نوک مداده افتاد
شد نوک یک کبوتر
کبوتره با شادی
تو آسمونها پر زد
با اون نوک مدادی
شعرهای زیبا نوشت
دفتر و کاغذ نداشت
رو آسمونها نوشت
(۸)
آقای باد که اومد
خونه پر از صدا شد
از روی بند خونه
پیراهنم جدا شد
باد و پیراهن من
بالای بالا رفتند
من توی خونه بودم
اونها از این جا رفتند
پیراهن منو، باد
با های و هوی و هو برد
شاید که دختری داشت
آن را برای او برد
(۹)
ماهی کجاست؟
تو آبه
آبه کجاست؟
تو دریا
دریا کجاست؟
پشت کوه
کوهه چقدر بلنده
راه منو میبنده
با دو تا کفش زردم
به خونه بر میگردم.
(۱۰)
دو تا مهمان برایم
رسید از آسمانها
دو تا آدم فضایی
دویدم پیش آنها
میان کوچه از ترس
به هم چسبیده بودند
برای اولین بار
زمین را دیده بودند
بدو بردم دم در
دو تا فنجان چایی
عقب رفتند و گفتند:
سلام آدم فضایی
(۱۱)
میزند آهسته باران
تق و تق بر روی شیشه
مینشیند روی خانه
باز هم مثل همیشه
من کنار شیشه هستم
میزند باران صدایم
مینشیند توی ایوان
شعر میخواند برایم
شعرهایش خوب و زیبا
مثل لالایی مادر
مینویسم شعر او را
با مدادم توی دفتر
(۱۲)
ابر ابر ابر اومد
کدوم ابر
اونکه در آسمون میریزه اشک
چشماش رو پشت بوم خونه
کدوم بام
بامی که ناودون داره
خیس میشه
وقتی که بارون از آسمون میباره
کدوم کدوم آسمون
اون که به باغ و باغچه آفتاب میده
وقتی که ابری میشه به باغچهها آب میده
دلش میخواد که غنچهها وا بشن
یواش یواش بخندن گلهای زیبا بشن.
(۱۳)
مادر بزرگ وقتی اومد خسته بود
چارقدش رو دور سرش بسته بود
صدای کفشش که اومد دویدم
دور گلای دامنش پریدم
بوسه زدم روی لپاش
تموم شدن خستگیهاش
(۱۴)
چراغ راهنماییم
کنار این خیابونم
توی خیابون شما
سالهای سال مهمونم
چشمای من سبز و زرد و فرمزه
گوشای من پر از صدای های و هوی
صدای بوق و ترمزه
وقتی که قرمزم به تو میگم ایست
که حالا نوبتت نیست
سبز که میشم به رنگ سبز برگها
حالا میگم بفرما
موقع ایست ماشینا یواش برو یواش بیا.
(۱۵)
زنگوله پا، کنار جو راه میره
زیر درختهای هلو راه میره
جست میزند روی دو پا
میزنه زیر شاخهها
از رو درخت، چند تا هلو
گیر میکنه به شاخ او
باغ هلو که ساکته همیشه
پر از صدای حرف و خنده میشه
زنگوله پا، باغ را بهم میزنه
شده درختی که قدم میزنه.
(۱۶)
اسب سفید
یال سفید
کبوتر و بال سفید
ابر سفید
برف سفید
بره پر حرف سفید
گرگ سفید
غول سفید
دندون و چنگول سفید
شیر سفید
آب سفید
خواب میبینم
خواب سفید.
(۱۷)
مهربانتر از مادر
مهربانتر از بابا
مهربانتر از آبی
با تمام ماهیها
مهربانتر از گلها
با دو بال پروانه
مهربانتر از باران
با درخت و با دانه
مهربانتر از خورشید
با گل و زمینی تو
تو خدای ما هستی
مهربانترینی تو.
◇ نمونهی داستان:
(۱)
[فرفری]
چشمهایم را که باز کردم. هیچکس در اتاق نبود. توی رختخواب نشستم کمی فکر کردم و بعد بلند شدم و از پشت شیشه به حیاط نگاه کردم. یکی میرفت و یکی میآمد. ممدلی، بابا و کبری که تند تند هر چه مادر میگفت انجام میدادند. یکدفعه همه چیز یادم میآمد. مهمانی بود. قرار بود فامیل برای عید دیدنی و خوردن شام به خانهی ما بیایند. با خوشحالی در را باز کردم و با صدای بلند گفتم: «گوسفند را آوردهاند؟»
مادر و کبری که مشغول شستن میوه و آماده کردن ظرف بودند با تعجب به من نگاه کردند. مادر سر تکان داد و کبری گفت: «نَه خیر خانم! هنوز گوسفند را نیاوردهاند وقتِ بازی شما نشده است. شما بفرما بخوابید گوسفند که آمد خودش بعبع صدایتان میکند.»
ممدلی که داشت از جلوی من میگذشت دو انگشتش را مثل شاخ بالای سرش گرفت و گفت: «بَعبَع»
برایش زبان درازی کردم و فوری به آن اتاق رفتم. لباسی را که مادر برای عید من دوخته بود پوشیدم به حیاط آمدم. کبری مرا دید و آهسته به دست مادر زد. مادر برگشت و نگاهم کرد. دستش را روی دست دیگرش زد و گفت: «نگاه کن، نگاه کن. دختر بگذار خواب از کلهات بپرد. بگذار صورت شسته شود. بگذار مهمانها از در بیایند بعد برو لباست را بپوش.»
گفتم: «چه فرقی میکند. دوست دارم الان بپوشم. بعد هم دور خودم چرخ زدم. لباسم دورم چرخید خندیدم و گفتم: «دست شما درد نکند. چه پیراهن قشنگی برایم دوختهاید.»
کبری اخم کرد. مادر گفت: «سرت درد نکند ولی بدو، بدو برو لباست را در بیاور.»
پدر جلو آمد و گفت: «چه کارش داری شوکت خانم پوشیده که پوشیده.»
مادر که لجش گرفته بود گفت: «عباس آقا! من سوزن زدهام. شب تا صبح کنار چرخ خیاطی نشستهام که بچهها برای عید تمیز و مرتب باشند.»
خودم را لوس کردم و گفتم: «دست شما درد نکند. بعد هم رفتم و محکم لپ مادر را بوسیدم، مادر گفت: «استغفرالله، خُب مواظب باش کثیفش نکنی.»
با شادی دور خودم چرخیدم و لیلی کنان پشت درخت انار رفتم. لیلی که میکردم چینهای پیراهنم تکان میخورد و من خوشحال بودم.
دوست داشتم هر چه زودتر گوسفندی را که بابا خریده بود به خانه بیاورند.
زنگ در به صدا در آمد کبری که کنار شیر آب توی حیاط نشسته بود از جا پرید و گفت: «مهمانها آمدند»
مادر گفت: «چه خبر است دختر. زهرهام آب شد. مهمانها برای شام دعوت شدهاند کلهی صبح که نمیآیند.»
صدای بعبع آمد و من از جا پریدم و گفتم: گوسفند را آوردهاند. در را باز کردم. مهدی قصاب با یک گوسفند چاق و چله پشت در ایستاده بود. دستم را دراز کردم و روی شاخهای بلند گوسفند کشیدم.
پدر که آمد گوسفند را از مهدی قصاب تحویل گرفت و کشان کشان آن را به حیاط آورد.
با عجله به آشپزخانه رفتم و کمی آشغال سبزی برداشتم و برگشتم آن را روبهروی گوسفند گرفتم و گفتم: «بیا، بیا»
گوسفند خودش را از میان دستهای پدر و ممدلی بیرون کشید و به طرفم آمد. با سبزیها او را تا پشت درخت انار بردم.
پدر و ممدلی با یک طناب آمدند تا او را که سرش پایین بود و سبزی میخورد به درخت ببندند. جلو دویدم و گفتم: «او را نبندید»
ممدلی گفت: «دِ دِ دِ نگاه کن خواهر کوچولو مهربان. بیخود دلت برای گوسفند نسوزد یکی دو ساعت دیگر… و دستش را روی گردنش کشید و گفت: پخپخ
انگشتم را به دهانم گرفتم و به گوسفند که بیخیال سبزی میخورد نگاه کردم. بابا او را با طناب به شاخه بست و با ممدلی رفتند. کنار گوسفند نشستم و گفتم: «فرفریجان کاش مهمان نداشتیم. آن وقت تو را پیش خودم نگه میداشتم.»
روی سرش دست کشیدم. بعبع صدا کرد. مادر از توی آشپزخانه بیرون آمد و داد زد: «پا شو، پا شو دختر. صدای این گوسفند را در نیاور. بیا به خواهرت کمک کن…»
دویدم و به آشپزخانه رفتم. بوی پیاز داغ و سبزی سرخشده آشپزخانه را پر کرده بود. مادر سبزیهای توی قابلمه را با ملاقه قاطی کرد وقتی برگشت نگاهش به من افتاد و گفت: «چه عجب، تشریف آوردید.»
بعد دوباره نگاهی به پیراهنم کرد و گفت:«مهمانها شب میآیند. این لباس را چرا از حالا پوشیدهای؟» صدای بعبع گوسفند بلند شد. بدون آنکه جواب مادر را بدهم یک قدم به طرف در برداشتم اما با فریاد کبری سر جایم خشکم زد.
کبری گفت: «من هم بلدم با گوسفند بازی کنم. بیا بنشین و بشقابها را با پارچه تمیز کن بعد هم پارچهای را که توی دستش بود محکم وسط یک عالمه بشقاب که گوشهء آشپزخانه چیده شده بود انداخت و به اتاق رفت.
مادر گفت: «خواهرت خسته شده. از صبح که چشم باز کرده دارد کار میکند.»
سرم را پایین انداختم و بیحوصله به طرف بشقابها رفتم.
خودم توی آشپزخانه بودم و حواسم پیش فرفری. به مادر که باز هم کنار قابلمه ایستاده بود و ملاقه را توی آن میچرخاند نگاه کردم و گفتم: «فرفری را نکشید.»
مادر نگاهم کرد و با تعجب گفت: «فرفری؟»
گفتم: «گوسفند را میگویم.»
مادر سرش را تکان داد و گفت: «هنوز نیامده برایش اسم گذاشتهای؟ اگر او را نکشیم پس خورشت بیگوشت جلوی مردم بگذاریم؟!»
گفتم: «گوشت بخرید…»
مادر ملاقه را کنار قابلمه گذاشت و گفت: «خوبه، خوبه. زود کارت را انجام بده»
بعد دوباره برگشت و به پیراهنم نگاه کرد و گفت:«بعد هم این را در بیاور.»
گفتم: «مگر مال من نیست. خوب دوست دارم بپوشمش.»
مادر گفت: «حالا هی لج کن. ولی به خدا رضوان اگر یک ذره کثیف شود. گوشت را آنقدر میکشم که مثل گوش فیل دراز شود.»
گفتم: «گوش فیل گرد است. گوش خر دراز است.»
مادر خندید ولی برای اینکه خندهاش را نبینم به آن اتاق رفت. کارم که تمام شد دوان دوان به طرف فرفری رفتم و روبهرویش نشستم. لحظهای سرش را بالا گرفت و نگاهم کرد. انگار نگاهش خیلی غمگین بود. شاید بوی سبزی سرخ شده را فهمیده بود و میدانست تا یکی دو ساعت دیگر کنار سبزیها توی قابلمه قل میزند. سرش را توی بغلم گرفتم و گفتم: «فرفریجان خدا کند مهدی قصاب وقتی با موتورش میآید بخورد زمین و پایش بشکند. یا نه چاقویش را گم کند. خدا کند مهمانها بگویند ما نمیآئیم. خدا کند بابا با یک عالمه گوشت به خانه بیاید و بگوید شوکت خانم این هم گوشت، گوسفند باشد برای رضوان تا آن را نگه دارد و روزها پشت درخت انار با او بازی کند.
فرفری هم ساکت ساکت بود و از توی بغلم تکان نمیخورد. ولی بالاخره صدای زنگ در بلند شد. انگار نمیتوانستم از جایم بلند شوم. کبری دوید و در را باز کرد. سر فرفری را محکمتر توی بغلم فشار دادم. پدر و مهدی قصاب به طرف درخت آمدند. مهدی قصاب که فرفری را توی بغل من دید رو به بابا کرد و گفت: «عباس آقا عجب دختری دارید.»
با التماس به پدر نگاه کردم و گفتم: «بابا فرفری را نکشید.»
مهدی قصاب خندید و گفت: «معاذالله آبجی کوچولو ما روزی چند تا از این فرفریها رو پخپخ میکنم، نکنیم که مردم باید خورشت و آبگوشت بیگوشت بخورند.»
پدر دستم را گرفت و گفت: پاشو رضوان پاشو برو به آشپزخانه.
به فرفری که بیخیال و بیخبر از همه ایستاده بود و نشخوار می کرد، نگاه کردم و به طرف آشپزخانه دویدم.
مادر گفت: «خدا را شکر که آمدند. بعد همانطور که لبخندی میزد به طرف من برگشت. ناگهان لبخند از روی لبش پرید و داد زد و دستش را آن چنان به صورتش زد که برق از چشمهای من پرید. کبری هم به آشپزخانه آمد تا بداند چه خبر شده. او هم دستش را روی دستش کوبید و گفت:«پس گوشهء پیراهنت کو؟»
سرم را خم کردم. تکهای از پیراهن چینچینی قشنگم نبود.
مادر گفت:«خاک بر سرم انگار چیزی آن را جویده»
تازه فهمیدم فرفری در آخرین لحظات چه چیزی را با اشتها زیر دندانش میجوید. همان وقت که ساکت سرش را توی بغلم گذاشته بود و چیزی نمیگفت پیراهنم را مزه مزه میکرد.
گریهکنان به طرف اتاق دویدم و پشت رختخوابها قایم شدم. گریه کردم و گریه کردم نه برای لباسم بلکه برای دوستم فرفری.
وقتی چشمهایم را باز کردم. صبح شده بود. از مهمانها خبری نبود. من توی رختخواب بودم پدر، مادر و کبری و ممدلی هنوز خواب بودند. به طرف درخت انار رفتم فقط طنابی که فرفری را با آن به شاخهی انار بسته بودند مانده بود. به گوشهء لباسم نگاه کردم و گفتم: «نوشجانت فرفری. نوشجانت»
(۲)
[قابلمه]
قابلمه داشت غذا میپخت. خاله سوسکه را گوشه آشپزخانه دید. جیغ کشید و از حال رفت. دیگر نتوانست غذا را بپزد. ظهر شد آشپزباشی آمد که غذا را بکشد. دید غذا نپخته است. با خودش گفت: این قابلمه دیگر کهنه شده است. خوب غذا نمیپزد. باید یک قابلمه نو بخرم.
قابلمه غصهدار شد. زار زار گریه کرد. خاله سوسکه جلو آمد و پرسید: چی شده؟ چرا گریه میکنی؟
قابلمه جیغ زد و گفت: برو، برو! من از تو میترسم.
خاله سوسکه گفت: چرا میترسی؟ من که با تو کاری ندارم.
قابلمه گفت: هر وقت تو را میبینم، نمیتوانم غذا بپزم. میخواهند یک قابلمه دیگر به جای من بیاورند.
خاله سوسکه خیلی مهربان بود. دلش سوخت. فردای آن روز از آشپزخانه اسبابکشی کرد و رفت تا قابلمه، غذایش را بپزد.
گردآوری و نگارش:
#رها_فلاحی
┄┅═✧❁