کتاب خرگوشک بازیگوشی نکن
کتاب "خرگوشک بازیگوشی نکن" از مجموعه ماجراهای دم پنبهای، نوشتهی آقای "هاوارد بینکو" نویسندهی آمریکاییست.
مترجم این کتاب آقای "فراز پندار" است و تصویرگرش خانم "سوزان اف کورنلیسون".
انتشارات "نردبان" این کتاب را در ۳۲ صفحه، چاپ و منتشر کرده است.
داستان کتاب دربارهی خرگوش بازیگوشی است به نام "هاوارد"، که همیشه در مدرسه به خاطر اینکه درست گوش نمیدهد، به دردسر میافتد.
مثلن وقتی توی کلاس، معلم قصه میگوید، او دور کلاس ورجه وورجه میکند. حواسش به تذکر معلم هم نیست و همینطور به کارهایش ادامه میدهد.
یا اینکه وقت ناهار، دوستهایش به او هشدار میدهند که مراقب باشد تا زمین نخورد، اما باز هم راه خودش را میرود.
بعد از نهار دوستش میخواهد حرف مهمی را با او در میان بگذارد، اما هاوارد بازیگوش، گوشش بدهکار نیست که نیست.
حواس هاوارد همیشه دنبال بازیگوشی است. زنگ نقاشی معلم به او و همهی بچهها یادآوری میکند که مراقب باشند تا لباسشان را رنگی نکنند. خرگوشک باز هم گوش نمیدهد و این بار معلم او را از سر کلاس بیرون میاندازد. اینطور میشود که خرگوشک داستان تنها میماند و غصهدار میشود.
او که دوست ندارد تنها باشد و به دردسر بیفتد، تصمیم مهمی میگیرد.
او تصمیم میگیرد برای بهتر گوش کردں، کارهای زیر را انجام بدهد:
- ساکت بنشین
- برای بهتر شنیدن هم از گوشهایت استفاده کن و هم از چشمهایت
- حرف دیگران را قطع نکن، صبر کن تا نوبت حرفزدن تو بشود
- سعی کن حرف دیگران را هر چه بهتر بفهمی
- اگر چیزی را درست نفهمیدی سوال کن
- قوانین و مقررات را به یاد داشته باش
- حواست را جمع کن و مراقب باش در اطرافت چه خبر است.
#رها_فلاحی
کتاب مرغ تخم طلا و کشاورز طمعکار
کتاب "مرغ تخم طلا و کشاورز طمعکار" از مجموعه کتابهای قصههای پندآموز برای کودکان، که بازنویس خانم "ژاله راستانی" از ترجمهی خانم "پریچهر همایون روز" است.
این کتاب را "انتشارات کتابهای قاصدک" با تصویرگری "جاگدیش جوشی" در ۱۶ صفحه، چاپ و منتشر کرده است.
این کتاب، جلد دوازدهم از مجموعه «قصههای پندآموز برای کودکان» و داستانی اخلاقی از افسانههای عامه است که با زبانی ساده و روان برای گروههای سنی (ب) و (ج) نوشته شده است.
◇ داستان کتاب:
روزی مردی به بازار رفت که تخم مرغ بخرد، اما در بازار تصمیم گرفت مرغی بخرد که برایش روزی یک تخم بگذارد.
او مرغی خرید و به خانه برد. روز بعد وقتی به دیدن مرغ رفت یک تخم طلا پیدا کرد.
او با عجله تخم را به چنگ گرفت و با تعجب گفت: یعنی این تخم واقعن از طلاست؟
مرد شتابان تخم طلا را برد تا به همسرش نشان دهد. همسر مرد با دیدن تخم طلا خوشحال شد. آنها با شادمانی شروع به رقص و شادی کردند.
چند روزی همینطور مرغ برای آنها تخم طلا گذاشت، تا اینکه یک روز زن کشاورز به او گفت: بیا شکم مرغ را پاره کنیم و به جای روزی یک تخم، تمام طلاهای شکم مرغ را بیرون بکشیم.
آنها شکم مرغ را پاره کردند، ولی هیچ طلایی پیدا نکردند و با طمع و حرصی که داشتند نه تنها طلای بیشتری به دست نیاوردند، بلکه دیگر روزی یک تخم طلا را هم از دست دادند.
#رها_فلاحی